معصومه ذاکری
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم معصومه ذاكرى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »محسن« و »محمود«، جانباز 45 درصد »غلامحسين« و جانباز 50 درصد »جابر« قادرى(
با قدى خميده به استقبالمان مىآيد. آرام آرام و چهرهاى خندان. گشادهروست، حرف كه مىزند، به پنهاى صورت مىخنديد. پيشانى و گوشه چشمهايش را چروكهاى ريزى پوشانده كه مهرش را بيشتر بر دل مىنشاند و آرامش ذاتىاش را به مخاطب انتقال مىدهد.
هفتاد و هفت سال قبل در روستاى »زفره« به دنيا آمد و مادرش ربابه سادات مرتضى از سادات برزان اصفهان بود كه سواد قرآنى داشت. از نسل امام سجاد. خودش مىگويد: »آيتالله سيد حسين برزانى جد ما بودهاند و پدربزرگم »سيدالله« از مبلغين معروف »زفره« بودند كه نسل مرتضىها از ايشان نشأت گرفته است. خدمات بسيارى را در اين روستا ارائه دادهاند و صاحب كرامات بودهاند. قديمىهاى روستا مىگفتند: يك بار بيمارى به دامهاى روستا افتاده بود، خاك قبر پدربزرگ مرا مىآورند و روى گوسفندان مىريزند و بيمارى از بين مىرود. ايشان نقش زيادى در آگاه كردن مردم داشتند. چه از نظر اجتماعى و چه از نظر دينى و مذهبى.«
پدر حاجيه معصومه »محمد حسين« نيز مرد روحانىاى بود كه در محافل و مجالس روضه مىخواند. به روستاهاى اطراف مىرفت و براى آموزش و تبليغ دين، از پاى نمىنشست.
وى براى گذران زندگى در باغ خود درختان سيب، گلابى، توت و بادام كاشته بود و باغدارى مىكرد. رابطه خوبى با همسرش رباب سادات داشت و حاصل زندگى مشتركشان شش فرزند، پنج دختر و يك پسر بود. معصومه چهارمين فرزند آنها بود كه به كارهاى خانه و باغ نيز رسيدگى مىكرد.
- ما فقط يك برادر داشتيم. به همين خاطر بايد نقش پسر را در خانه ايفا مىكرديم. فصل ميوه كه مىشد، براى چيدن محصولات بعد از نماز صبح راه مىافتاديم. باغ ما از خانهمان دور بود. مجبور بوديم زود راه بيفتيم كه به گرما و آفتاب برنخوريم و اذيت نشويم. گوسفندهايمان را هم مىبرديم. تنگ گلى داشتيم كه آن را پر از آب مىكرديم و مىگذاشتيم روى شانهمان و راه مىافتاديم. وقتى هم مىرسيديم، يك ريز كار مىكرديم. گاهى هنوز هوا تاريك بود كه توت مىچيديم و حتى سنگ و كلوخها را هم برمىداشتيم و تو خانه آنها را جدا مىكرديم. گوسفندها هم مىچريدند. علف هم مىآورديم كه عصر گوسفندها بخورند.
زندگى ساده و خوبى داشتيم. از هر چيزى به نحو عالى استفاده مىكرديم. پشم گوسفندها را پدرم مىچيد. آنها را به صورت نخ درمىآورد و ما با چير )دوك( آنها را تاب مىداديم. گيوه مىبافتيم. پارچههاى ضخيم و محكم را باريك مىبريديم و كنار هم مىگذاشتيم و آنها را فشرده مىكرديم. قالب به آنها مىداديم و يك تخته درست مىكرديم. روى اين قالبها را گيوه مىبافتيم و پدرم مىفروخت.
معصومه تعريف مىكند كه نوع ديگر گيوه از چرم بود. كه
كف آن از لاستيك اتومبيل بوده و مخصوص چوپانهايى بود كه با آن به صحرا و بيابان مىرفتند. او از روزهايى ياد مىكند كه محمد حسين گندم را از صحرا مىچيد و به خانه مىآورد. همسرش با پنج دختر و يك پسر، محصول را الك مىكردند و تو گونى مىريختند. گونى بر دوش، به آسياب مىرفتند تا آن را آرد كنند.
»آن موقع، صاحبان آسيابها خيلى دستمزد برمىداشتند. يادم هست كه يك پنجم يا يك ششم آرد را به جاى دستمزد برمىداشتند كه خيلى زياد مىشد. به همين خاطر بود كه گاهى اگر محصول كمى برداشت كرده بوديم، آن را با هاون يا دستاس تو خانهمان، آسياب مىكرديم. از آن نان، كاچى، قيمهريزه، كوفته و... درست مىكرديم. چون نمىتوانستيم خوب آن را آرد كنيم، گندهايى كه ريز مىشد به آن بلغور مىگفتند.«
ربابه سادات هر صبح زمستان جو را مىكوبيد، خيس مىكرد و پوستش را مىگرفت و آش جو مىپخت. ظهرها كاچى، بلغور گندم و ذرت سفيد درست مىكرد. گوسفندانى را كه سرتاسر سال نگه مىداشتند، از شير و پوست و گوشتشان استفاده مىكردند. پاييز و زمستان از گوشت گوسفندها مىخوردند و تابستانها، نان و توت و كشك و كلهجوش غذاى معمولى آنها بود. حاجيه معصومه شانزده ساله بود كه عمويش ملقب به مرشد براى ديدن دوستى به كارخانه صابون سازى رفت.
- آن جا شوهرم را ديده بود. مردى آرام، بىادعا و مهربان. با او گرم گرفته و دانسته بود كه هنوز ازدواج نكرده است. گفته بود: مىخواهى زن بگيرى؟ ايشان كه بيست و هفت ساله بود و با خانوادهاش زندگى مىكرد. هيچ نگفته و مرشد به او مژده داده بود كه دختر خوبى برايش سراغ دارد. وقتى حاجآقا آمد خواستگارى، پدرم از ادب و اخلاق او فهميد كه مىتواند زندگى خوبى را برايم فراهم كند و قبول كرد.«
»سيد عبدالله« دايى معصومه كه مردى تحصيل كرده و عالم بود، در زفره دفترخانهاى باز كرده و امور ازدواجش را به ثبت مىرساند. آن روز دايى صيغه عقد را جارى كرد و يك قطعه باغ را مهريه خواهر زادهاش قرار داد. معصومه يك سال در عقد حاجآقا قادرى بود. همديگر را نمىديدند، اما سال بعد طى مراسم سادهاى ازدواج كرد. اساس زندگى آن دوران نه بر پايه جشن و هزينههاى گزاف بود و نه به جهيزيه فراوان و نه مهريه سنگين. يكپارچه مهر و گذشت و عطوفت بود كه بر زندگى حكم مىراند و زن و مرد را به يكديگر نزديك مىكرد. معصومه با يك ديگ، دو كاسه مسى و يك دست رختخواب به خانه مردش رفت. اما گرماى عشق در اتاق كوچك آنها چنان
بود كه به هر دو قوت مىبخشيد تا براى ساختن زندگى، تلاش كنند.
- مردم دست و دلباز بود. هر چه درمىآورد، خرج مىكرد. به فقرا هم كمك مىرساند. اصلا »نه« تو دهانش نبود. هر كس كارى مىخواست با سر مىدويد و انجام مىداد. نماز شبش ترك نمىشد. بعدها اين عادتش به پسرهايم هم منتقل شد. مادر يك حياط چهار اتاقه، خانه داشتيم كه تو هر اتاق، يك خانواده زندگى مىكردند و اتاقمان خيلى كوچك بود. تو روستا يك دزدى بود كه هيچ كس حريفش نمىشد. جالبتر اين كه از قبل اعلام مىكرد اين بار نوبت خانه كيست. گفته بود به منزل مشهدى قادرى خواهد آمد. شوهرم براى بره كوچكمان كه همه دارايى ما بود، تو اتاق جا درست كرد و يك در گذاشت كه طرف ما نيايد. شب و روز، بره گوشه اتاق بود.
»حاجيه معصومه« از يادآورى آن روزها قدرى سكوت مىكند و آه مىكشد.
- خيلى سخت بود كه تو يك اتاق كوچك، يك بره هم نگه داريم، ولى براى اين كه دزد آن را نبره، ناچار بوديم. يك تنور گوشه حياط داشتيم كه نوبتى تو آن نان مىپختيم. شوهرم از باغ هيزم مىآورد. آن را مىسوزانديم و نان مىپختيم، براى يك هفته. دو جور نان درست مىكردم. يك سرى را نرم كه مصرف روزانه بود يك سرى خشك كه مىگذاشتم تو ظرف مسى و نگهدارى مىكردم براى غذا يا نگهدارى طولانى مدت. »معصومه« يك سال پس از ازدواج صاحب پسرى به اسم »عبدالجواد« شد. خانوادهى پدرى به كربلا رفته بودند. او نيز با همسرش صحبت كرد و هر سه عازم عراق شدند. عبدالجواد سه ساله بود كه »غلامحسين« به دنيا آمد، در جوار حرم امام حسين )ع(.
- پدرم يك اتاق كرايه كرده بود، در »بازار قبله« كه همهمان آن جا بوديم. پدرم در مقبرهى »سيد العراقى« قرآن مىخواند. به سؤالات شرعى زائران پاسخ مىداد. استخاره مىكرد و از اين طريق، اموراتش را مىگذراند. شوهرم هم نانوايى داشت و هم كبابى باز كرده بود. مرد زرنگى بود. از پا نمىنشست. هر وقت مىديدى، مشغول به كارى بود. غروبها به نخلستان مىرفت و آن جا هم كار مىكرد.
معصومه و همسرش يك سال در عراق بودند و با دو فرزند به ايران بازگشتند. مرد كه از كارخانه صابونپزى بيرون آمده بود. دوباره براى كار عازم كربلا شد و اين بار معصومه ماند. فرزند سومش محمد را به دنيا آورد. همسرش پيش از آن كه يك سال از سفرش بگذرد، به وطن بازگشت. تاب دورى نداشت. محمود نيز پا به عرصه وجود نهاد. او شش ماهه بود كه به شدت بيمار شد. پزشك زفره از او قطع اميد كرده بود.
اما پدر براى او استخاره كرد و دانست كه با تزريق دارويى كه دكتر ترديد در تزريق آن داشت، حال محمود بهبود خواهد يافت. »محمد حسن« كه خانهاش در اختيار دكتر بود، پوزخند زد.
- مىخواهى با اين آمپول، جادو كنى و بچهى مردهات را زنده كنى؟
با اين حال معصومه به خدا توكل كرد. آمپول را تزريق كردند و ساعتى بعد، محمود از مرگ حتمى نجات يافته و دوباره تنفسش به حال عادى برگشته بود. مرد شناسنامهاش را در كربلا گم كرده بود و محمود شناسنامه نداشت. وقت مدرسه رفتن او، پسر را كه هيچ كارت شناسايى نداشت، ثبتنام نكردند. او نيز شبانه شروع كرد به درس خواندن.
غلامحسين، جابر، محسن، مهدى و حسن نيز متولد شدند و پدر كه به حق، مردى زحمتكش بود، اندك اندك كار كرد و خانهاى را كه در آن ساكن بودند، سهم همه را خريد و صاحبخانه شد. »عبدالجواد« كه به علوم دينى علاقه داشت، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شده بود. خبر رسيد او را دستگير كردهاند. دل تو دل معصومه نبود. وقتى برگشت توضيح داد كه عكس امام خمينى را لاى كتابش پيدا كردهاند. چند روزى توسط ساواك دستگير و بازجويى شده و طبق تعهد كتبى آزادش كردهاند. رفتار او تأثير شگرفى بر محمود، غلامحسين و جابر داشت و محسن از محمود الگو مىگرفت، در هر كارى محمود را مراد خود مىديد.
بعد از غائله كردستان، عبدالجواد راهى جبهه شد. براى تبليغات، هر از گاهى به منطقه مىرفت. غلامحسين كه به عضويت سپاه درآمده بود، نيز به جبهه رفت. شده بود مسئول ستاد تيپ 91 بقيةالله. جابر كه رفت، محمود هم اعلام كرد كه ماندنى نيست. عضو سپاه شد و رفت جبهه غرب. معصومه هم كه از اساس خود و فرزندانش را خادم امام حسين )ع( مىدانست و جنگ تحميلى را هم در ادامه همان جنگ و مبارزه با ظلم هيچ نمىگفت، اما در دلش غوعايى بود. چهار پسرش در جبهه بودند و قلبش براى هر پنج نفرشان مىتپيد. هر بار صداى در را كه مىشنيد، انتظار خبر مجروحيت، شهادت يا اسارت يكىشان، رنجى صد ساله را به جان نحيفش مىريخت. سال 62 جابر در عمليات والفجر مسئول دسته گردان تخريب بود. او در عمليات رمضان - شلمچه - نيروى پياده لشكر نجف بود كه با تركش خمپاره، مجروح و در بيمارستان امين اصفهان بسترى شد. پس از بهبودى نسبى، اين بار به لشكر امام حسين برگشت. در والفجر 1 و محرم شركت كرد. در والفجر 4 از ناحيه دو پا هدف گلوله قرار گرفت. دچار موج گرفتگى شد و به اسارت درآمد. خانواده سه ماه از او بىخبر بودند و بعد خبر اسارت او رسيد.
پس از او غلامحسين مجروح شد. همگى عازم مشهد شدند.
مادر از محمود خواست تا نيتش را بخواهد و محمود كه براى اولينبار به پابوس امام رضا )ع( رفته بود، سلامتى امام خمينى )ره(، ظهور امام زمان )عج( و شهادت خود را خواست. پس از آن به كردستان رفت و هفده روز بعد در هفدهمين روز فروردين سال 1363 به شهادت رسيد. محسن كه درسش را رها كرده و به منطقه رفت، جاى خالى جابر را كه اسير شده و محمود شهيدش را پر مىكرد، مىديد كه غلامحسين با وجود جراحات عميقش، هنوز در جبهه حضور دارد. او در عمليات كربلاى 4 و در روز پنجم دى ماه سال 1365 توى قايق بود كه مورد هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد. غلامحسين تا پايان جنگ در جبهه بود و برادرش »جابر« بيست و هفتم مرداد 69 آزاد شد و در ميان سيل عظيمى از هموطنان كه به استقبال او و ديگر آزادگان آمده بودند. به منزل پدرى بازگشت.
معصومه مىگويد: »شوهرم دو سال قبل بر اثر سرطان معده از دنيا رفته است. او مرد خوبى بود و با رفتارش، الگويى عالى براى بچههايش بود. فرزندان خوبى را تربيت كرد.«
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}